زن: - سحر ، چون می روی در کام امواج.
          کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.
                      
ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
                  خدا نانِ مرا در آب داده !
                   
زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
          از این زیبای وحشی دست بردار!
            
ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
                  همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.
         
زن: -  فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
           به گردابش ، به توفانش بیندیش!

 

ماهیگیر: -  نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
                   به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
                
*
                   
زن: -  اگر از جان نمی ترسی در این راه ؛
                      بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
                      بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
                      که مروارید نیکوتر ز ماهی!
                      
                      
ماهیگیر: -  زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
                  سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
                  ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
                  فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
                  
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته است.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته است!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!



چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
                زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
              نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار.

به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
             سبکبال
                         پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار


تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا؟
بوده اید آیا؟
چند روزی بود
که از دروغ زشت و مشهور و بزرگی
نامش آزادی
خاص این خوشبخت آبادی
به حصاری تنگ تر آورده بودندم
یعنی از قصر بزرگ دیگری یک چند
به سوی قصر قجر آورده بودندم

و هنوز زهر نفرت در عروق خسته باقی بود .


- «تو چه شد که آمدی اینجا؟»
-«تو چگونه؟»
                 عصر یا شب بود و با هم راه می رفتیم
در حیاط کوچک پاییز در زندان
از ری و از روم و از بغداد
وز دروغ و راست با هم هرچه می افتاد می گفتیم

و به ما پیوست در آن گردش آرام
گرد حوض خالی معصوم
آن جوان با همه افتاده و خندان
تازگی و بار اول بود که افتاده در زندان
آنکه پای راستش کج بود و می لنگید
مثل من امروز یک زندانی اما پیش از این «آقای دفتردار»
مرد شوخی تاب خوش رفتار



عادتش این بود یا شاید شگردی بود
که برای فتح باب آشنایی داشت
یا به قولی این نقابش بود بر رخسار
با مزاحی یک دو پس گردنی همراه
بر سبیل «بی خیالش باش»
و تسلای دروغینی
از قبیل «دل به غم مسپار»
بیشتر گویا نقابش بود این هنجار
که به جد و رو پر آشنا پرسی
با همه در اولین دیدار
این چنین می گفت:
-«به گمانم من شما را پیش از این هم دیده باشم ؟نیست؟
ور تو می گفتی:
بنده را؟ شاید!»
باز او می گفت:
«بله من بی شک شما را دیده ام جایی
و عجب اینکه گمانم تازگی ها هم
تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا
بوده اید آیا؟
چون تو می گفتی:
«هیچ من هرگز
هیچ جا را خارج از ایران ندیده ام»
او ولی این بار با رویی پر از بیگانگی می گفت:
«و عجب تر اینکه من حتی
هیچ جا را خارج از تهران ندیده ام

پس چرا باید شما را آنقدر نزدیک با خود آشنا ببینم ؟
هان؟ چرا باید؟
این به عقل ناقص سرکار هم مشکل درست آید؟!»

 

و سپس در حال روشن کردن سیگار
با صدایی شاد و خوش می گفت:
«آشنایی آشنایی آه!
چه خوشم می آید از این من یقین دارم
آشنایی های ما کار خدایی بود
بعد می خندید و پک می زد به سیگارش
و همین اغلب کلید آشنایی بود

و سپس در دومین یا سومین دیدار
او به جلد این و آن می رفت
بیشتر اما به جلد شاتقی می رفت و گپ می زد
گرچه می دانست می دانیم
ساخته با سوخته فرقش الف تا واو
با صدایی ساخته تقلید او می کرد:
هی فلانی خوب فکرش را بکن هی گوشت اینجاست؟
گفته ام این را برایت یا نه ؟ باری هرکه در اینجاست
عرصه عمرش به رنگ دیگری تنگ است
طفلکی تیمسارزا بیژن که ده روزی است
هر یک از ذرات خسته خون بیمارش
با دو لشکر دیو دهشتناک در جنگ است
به امید آنکه یک ساعت بهشت آسمانی را
بر زمین و درون خویشتن بیند
حور عین ها را فرو می برده در بینی
گرچه در اینجا کمیتش مثل پای چاکرت لنگ است
این که خالومد گناهش حبه ای تریاک
و آن که زار اکبر خلافش یک چپق بنگ است
ماجراها ماجراها آه!.

شاتقی می دید و خندان پیش می آمد
ره بر او می بست و می گفت:آی دفتردار
گر دفت خشکیده با آب دهان تر کن
دست از تزویر و نقش خط ما بردار
این بلا یک بار آمد بر سرم بس نیست ؟
دفتر قانون اینجا را
گر نخوانده ای بخوان یکبار
بازی هر نقل و هر نقشی برای صاحبش حقی است
گر نمیدانی بدان جانم
حق طبع و افست و تقلید هم ممنوع
من هم اینجا حق خود را بهر خود محفوظ می دانم
بعد از این پا از گلیم خود برون مگذار
خوب روشن شد؟
حضرت آقای دفتردار؟



.صورت نقل و خبر دارد. ولی برتن
تیغ زهر آغشته پوشد،نیشتر پیچد
رشتۀ رنج است و جا دارد اگر دردش
بیشتر در زخمهای ریشتر پیچد.
و از اینجا باز،
پرتوی دیگر به روی
شاتقی می تافت
حال و قالش باز دیگر بار،
آب و تاب جزم و جد می یافت


-«آری،آری،گفته ام ، اینجا
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است.
راهها بُن بَست،
عرصه ها تنگ است.
هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز.
و همیشه سنگهای آسمان ها را
با سبو های زمین جنگ است.


هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز
زیر این گنبد صداها بیشتر پیچد.
این صداها گرچه می گویند
چون کمندی می شود،بیرحم و کافر کیش
تا به کیفر بیشتر بر گردن آن کو
بیشتر بیرحم و کافر کیش تر پیچد.
لیک می بینی به چشم خویش
غالباً بر گردن آن ناتوانتر کو
بیشتر درویشتر پیچد.


صورت نقل و خبر دارد،ولی بر تن
تیغ زهر آغشته پوشد،نیشتر پیچد
رشتۀ رنج است و جا دارد اگر دردش
بیشتر در زخمهای ریشتر پیچد.


گفته ام، آری و می گویم
این دیگر نقل و حکایت نیست.
و بگویم نیز و خواهم گفت
حَسبِ حال است این،شکایت نیست.
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربتِ انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست.



با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد
با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد
من با تو سزد که در نگنجم
با دیده غبار در نگنجد
در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد
در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد
بوسی ندهی به طنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد
با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد
آنجا که منم تو هم نگنجی
با لیل نهار در نگنجد
شد عار همه جهان عراقی
با فخر تو عار در نگنجد



با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد
با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد
آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد
وآن دم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد
چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد



چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
مرا مکش، که نیاز منت به کار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟
مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند
منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند
چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند
ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند
نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند
از این حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پردهٔ عشاق بس که ساز کند
به آب دیدۀ عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند



باز دلم عیش و طرب می‌کند
هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟
از می عشق تو مگر مست شد
کاین همه شادی و طرب می‌کند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب می‌کند
برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟
طرهٔ طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب می‌کند
می‌برد از من دل و گوید به طنز:
باز فلانی چه طلب می‌کند؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب می‌کند
گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،
گرچه همه ترک ادب می‌کند


من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش دل از وطن بریدم و از خاندان خویش در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش من داشتم به گلشن خود، آشیانه‏ ای آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش می‏ داشتم گمان که تو با من وفا کنی ورنه، برون نمی‏ شدم از بوستان خویش
بر در میکده از روی نیاز آمده ‏ام پیش اصحاب طریقت، به نماز آمده‏ ام از نهانخانۀ اسرار، ندارم خبری به در پیر مغان صاحب راز آمده ‏ام از سر کوی تو راندند مرا با خواری با دلی سوخته از بادیه باز آمده‏ ام صوفی و خرقۀ خود، زاهد و سجّادۀ خویش من سوی دیر مغان، نغمه نواز آمده‏ ام با دلی غمزده از دیر به مسجد رفتم به امیدی هِله با سوز و گداز آمده ام تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا بر هر ذره، به صد راز و نیاز آمده‏ ام
بازو به بازوی تو از جوانی خویش می گذرم سربرمی گردانم چشمۀ جوشانی می بینم آب زلالی. از آه کدر می شوم با سر آستین می زدایم از رخ آیینه ام غبار: عشق تبسم دخترکی می شود در مه صبحگاهی با کیف و کتاب و مشق. عشق نگاه یدۀ زنی می شود که با خم گردن ، تابی به مو می دهد زیر آفتابی از آن زمستان که در جیب های خالی دست می فشردیم کنار برکۀ آب حاصل باران. دست های سپیدی ناگاه با ذره های بی شمار خورشید از گریبان دو سیب کوچک بیرون می آورد و از سراسر اندام نسیم می گذراند.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی وبسایت تفریحی قو گل سنگ رخ موزیک فروشگاه اینترنتی مریم فرزانگان بیا تو موزیک بزرگترین سایت موزیک ایران فیزیک و زیست کنکور تجربی - جمع بندی کنکور قالیشویی آنلاین آموزش