تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا؟
بوده اید آیا؟
چند روزی بود
که از دروغ زشت و مشهور و بزرگی
نامش آزادی
خاص این خوشبخت آبادی
به حصاری تنگ تر آورده بودندم
یعنی از قصر بزرگ دیگری یک چند
به سوی قصر قجر آورده بودندم

و هنوز زهر نفرت در عروق خسته باقی بود .


- «تو چه شد که آمدی اینجا؟»
-«تو چگونه؟»
                 عصر یا شب بود و با هم راه می رفتیم
در حیاط کوچک پاییز در زندان
از ری و از روم و از بغداد
وز دروغ و راست با هم هرچه می افتاد می گفتیم

و به ما پیوست در آن گردش آرام
گرد حوض خالی معصوم
آن جوان با همه افتاده و خندان
تازگی و بار اول بود که افتاده در زندان
آنکه پای راستش کج بود و می لنگید
مثل من امروز یک زندانی اما پیش از این «آقای دفتردار»
مرد شوخی تاب خوش رفتار



عادتش این بود یا شاید شگردی بود
که برای فتح باب آشنایی داشت
یا به قولی این نقابش بود بر رخسار
با مزاحی یک دو پس گردنی همراه
بر سبیل «بی خیالش باش»
و تسلای دروغینی
از قبیل «دل به غم مسپار»
بیشتر گویا نقابش بود این هنجار
که به جد و رو پر آشنا پرسی
با همه در اولین دیدار
این چنین می گفت:
-«به گمانم من شما را پیش از این هم دیده باشم ؟نیست؟
ور تو می گفتی:
بنده را؟ شاید!»
باز او می گفت:
«بله من بی شک شما را دیده ام جایی
و عجب اینکه گمانم تازگی ها هم
تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا
بوده اید آیا؟
چون تو می گفتی:
«هیچ من هرگز
هیچ جا را خارج از ایران ندیده ام»
او ولی این بار با رویی پر از بیگانگی می گفت:
«و عجب تر اینکه من حتی
هیچ جا را خارج از تهران ندیده ام

پس چرا باید شما را آنقدر نزدیک با خود آشنا ببینم ؟
هان؟ چرا باید؟
این به عقل ناقص سرکار هم مشکل درست آید؟!»

 

و سپس در حال روشن کردن سیگار
با صدایی شاد و خوش می گفت:
«آشنایی آشنایی آه!
چه خوشم می آید از این من یقین دارم
آشنایی های ما کار خدایی بود
بعد می خندید و پک می زد به سیگارش
و همین اغلب کلید آشنایی بود

و سپس در دومین یا سومین دیدار
او به جلد این و آن می رفت
بیشتر اما به جلد شاتقی می رفت و گپ می زد
گرچه می دانست می دانیم
ساخته با سوخته فرقش الف تا واو
با صدایی ساخته تقلید او می کرد:
هی فلانی خوب فکرش را بکن هی گوشت اینجاست؟
گفته ام این را برایت یا نه ؟ باری هرکه در اینجاست
عرصه عمرش به رنگ دیگری تنگ است
طفلکی تیمسارزا بیژن که ده روزی است
هر یک از ذرات خسته خون بیمارش
با دو لشکر دیو دهشتناک در جنگ است
به امید آنکه یک ساعت بهشت آسمانی را
بر زمین و درون خویشتن بیند
حور عین ها را فرو می برده در بینی
گرچه در اینجا کمیتش مثل پای چاکرت لنگ است
این که خالومد گناهش حبه ای تریاک
و آن که زار اکبر خلافش یک چپق بنگ است
ماجراها ماجراها آه!.

شاتقی می دید و خندان پیش می آمد
ره بر او می بست و می گفت:آی دفتردار
گر دفت خشکیده با آب دهان تر کن
دست از تزویر و نقش خط ما بردار
این بلا یک بار آمد بر سرم بس نیست ؟
دفتر قانون اینجا را
گر نخوانده ای بخوان یکبار
بازی هر نقل و هر نقشی برای صاحبش حقی است
گر نمیدانی بدان جانم
حق طبع و افست و تقلید هم ممنوع
من هم اینجا حق خود را بهر خود محفوظ می دانم
بعد از این پا از گلیم خود برون مگذار
خوب روشن شد؟
حضرت آقای دفتردار؟

شاید ,آشنایی ,دروغ منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر چی که بخوای گیاهان دارویی قشنگ ترین وبلاگ قطعات و تجهیزات مورد نیاز بالابر اسانسوری تربت مارکت 000000 بسیج دانشجویی دانشگاۀ فرهنگیان خوزستان Jamaridvmm9 Tapak اجناس فوق العاده سیستم کنترل دسترسی توتکو